بال زدن در پيله

كامليا كاكي
hot_choclate73@yahoo.com

اولين بار که ديدمش داشت پيراهنش را رو به پنجره تکان مي داد.فکر کردم حتما گاز پيچيده توي خانه شان و اينطوري لابد دارد گاز را از خانه بيرون مي کند. اما بعد فکر کردم خوب گاز پيچيده باشد چه ربطي دارد به حمام.
ايستاده بود روبه روي پنجره کوچک حمام و پيراهنش را در آورده بود و داشت باد مي زد. همين هم بود که کنجکاوم کرد، زل بزنم به آن دريچه کوچک و منتظر بمانم تا بيايد.انگار آن مربع نيم متر در نيم متر، يک جورهايي وسوسه نگاه کردن را در آدم زنده مي کرد.هميشگي نبود يا هميشه اش را من نمي ديدم. بيکار که مي شدم مي نشستم رو به روي پنجره و زل مي زدم به آن مربع روشن خانه رو به رو. تا بيايد باز پيراهنش را در بياورد و شروع کند به باد زدن انگار بوي گاز را بخواهد بريزد بيرون.
گاهي فکر مي کردم دارد به کسي،جايي،نخ مي دهد يا اين کار هايش يک جور علامت است. اما بعد ديدم کار احمقانه اي است.چون تنها خانه دو طبقه رو به رويشان همين ساختمان بود که بالايش من مي نشستم و پايين يک پيرزن از کار افتاده.اطراف همه خانه هاي يک طبقه بودند با ديوار هاي بلند. خانه خودشان هم يک طبقه بود با ديوار هاي بلند. مي دانستم کارم هم احمقانه است،هم اشتباه اما اداهای عجيبش مثل ميوه ممنوعه وسوسه برانگيز بود و لذت بخش.
شماره اش را از پير زن پاييني گرفتم.گفتم مي خواهم براي مراسم يکي از همسايه ها دعوتش کنم.پيرزن کلي دعايم کرد و گفت"خير ببيني. تنهاست. زاد و رودي هم نداره که..
ورقه را از دستش گرفتم و زدم بيرون.قلبم تند مي زد. انگار اولين باري باشد بخواهم به پسري که توي خيابان شماره اي بهم داده زنگ بزنم.چيزي توي گلويم ورم کرده بود و نمي گذاشت نفس بکشم.
برگشتم بالا. گوشي را برداشتم و شماره گرفتم. يکي دو بوق که زد صداي زنانه اي از آن طرف گفت:بله... قطع کردم. فکر کردم که بگويم کي هستم. همسايه رو به رويتان که هر روز شما را از پنجره حمام ديد مي زند؟ يا مثلا بگويم ببخشيد شما همان خانمي نيستيد که هر روز پيراهنتان را رو به روي پنجره حمام بيرون مي آوريد و انگار گاز را از خانه بيرون کنيد،پنجره را باد مي زنيد؟ لابد فکر مي کرد مردم آزاري ،چيزي، هستم يا از آن بد ترزني که گرايش به همجنس خودش دارد و معلوم نبود چطور واکنش نشان دهد.
برگشتم پشت پنجره. زل زدم به مربع کوچک. کم کم دستم آمده بود که اين باد زدنها يک ربطي به شوهرش دارد.معمولا تا ظهر هيچ خبري نبود.صداي قر قر موتور مرد که مي پيچيد توي کوچه کم کم پيدايش مي شد. هر يک ساعت ، يک ساعت و نيم مي آمد. گاهي فاصله اش به دو سه ساعت هم مي کشيد اما مي آمد و باز همان کار را تکرار مي کرد.
صبحا مي رفت خريد.اول صبح يکي دو تا نان مي خريد و گاهي پنيري ، کاهويي،چيزي . از اين خرت و پرت ها.هيچوقت صبح به اين زودي بلند نمي شدم .يکي دو بار دنبالش رفتم. مي خواستم از نزديک ببينمش.طرح اندامش را از دور مي شناختم اما چهره اش از آن بالا با آن فاصله ميان حياط اصلا پيدا نبود.توي آن چادر نازک انگار يک نفر ديگر باشد.زني که با آنکه از دريچه مي ديدم زمين تا آسمان فرق مي کرد.پيراهن بلند گشادش خط هاي تنش را که در اين مدت با جزءجزءش آشنا شده بودم در خود مي پوشاند و آن چهره انگار از جايي دورآمده باشد غريب و آشنا مي زد.مو هاي بلند خرمايي با حرکت سر از زير چادرش مي زد بيرون و پخش مي شد توي صورتش بعد با دانه هاي عرق مي چسبيد به پيشاني و چشمهاي درشت قهوه اي را در خود محو مي کرد.از کسي که مي شناختم خيلي دور بود.
مي ترسيدم چشم در چشمش بيندازم و يک دفعه همه چيز به هم بريزد.
توي يکي از آن صبحها بود که پلاستيک سيب زميني از دستش رها شد. دايره هاي قهوه اي پخش شدند کف خيابان. پشت سرش مي آمدم و ديدم که هول زده دارد جمعشان مي کند.چند تايي را که قل خورده بودند تا زير پايم جمع کردم و دادم دستش . داشت گوشه هاي پلاستيک را که پاره شده بود گره مي زد. گوشه چادرش را به دندان گرفته بود از لاي همان چادي گفت "ممنون خانم"و تند رفت طرف خانه اش.
ايستاده بودم وسط کوچه و زل زدم به مسير رفتنش .بايد جور ديگري رفتار مي کردم. مثلا همراهش مي شدم تا در خانه اش تا او دعوتم کند داخل يا مثلا از جنس بد اين پلاستيکها حرف مي زدم و اينکه همشان زود پاره مي شوند تا به حرف بيايد و بعد نرم نرمک که به سمت خانه اش مي رفتيم قضيه را يک جوري حاليش مي کردم اما مثل احمقها ايستاده بودم وسط کوچه و هيچي نگفته بودم و او هم تند دويده بود سمت خانه اش. ماشيني از پشت سرم بوق زد. کشيدم کنار. زل زدم به در خانه اش بعد برگشتم سمت ميوه فروشي.
زنگ را که زدم فکر مي کردم حتما با همان وضع توي حمام مي بينمش. نمي دانم چرا هر وقت به او فکر مي کردم همانطور برهنه مي ديدمش که توي حمام بود. با پيراهني که دستش گرفته تا پنجره را باد بزند.
در را باز کرد. چادرش را محکم گرفته بود روي صورتش. حالا چادر قاب چهره اش شده بود و همان تارهاي خرمايي هم پيدا نبودند ديگر.
گفتم: اين يه دونه جا مونده بود.سيب زميني را ازدستم گرفت و دوباره گفت:"ممنون خانم".
مي خواست در را ببندد. گفتم: مي شه بيام تو. زل زد توي چشمهايم. از نگاهش چيزي بين ترس و تعجب عبور مي کرد.خودش را از پشت در کشيد کنار رفتم تو بويي مثل بوي زردچوبه اي که توي روغن سرخ شده باشد زد زير دماغم. گفت بفرماييد و خودش جلو تر از من رفت توي آَشپزخانه.نمي دانستم چي بايد بگويم يا از کجا شروع کنم. اما حالا که تا اينجا را آمده بودم بايد تا تهش مي رفتم.گفت: بفرماييد اينجا که بده. و با دستش مبلهاي توي حال را نشانم داد. روي اپن آشپزخانه مردي با کلاه آشپزي به ما مي خنديد.
چادرش را هنوز در نياورده بود داشت مثل آدمها مشکوک به من نگاه مي کرد.
گفتم: من همسايتون هستم. خونه ي ما درست پشت خونه ي شماست. گفت آها و برگشت سمت کابينت دو تا ليوان برداشت گفت: چايي يا قهوه؟
گفتم: چايي ممنون.
کف دستهايم عرق کرده بود. تا اينجا شبيه حرفهايي بود که دو تا زن همسايه مي توانند به هم بزنند،مانده بودم بقيه اش را چطور بگويم.
يک دانه عرق از پشت يقه مانتويم سر خورد پايين وتمام موهاي تنم را سيخ کرد.چادرش را در آورد و پرت کرد روي اپن آشپزخانه کنار مرغابي هايي که سرشان را انداخته بودند پايين و معلوم نبود کف آشپزخانه چي را نگاه مي کردند.
پشتش به من بود. فرصت داشتم فکر کنم بعد از اينکه ليوان را گذاشت رو به رويم چي بايد بگويم يا اصلا گورم را گم کنم و برگردم.مطمئن بودم جريان را که برايش تعريف کنم ،زل مي زند توي چشمهايم و مي گويد: به تو چه؟ پشيمان شده بودم،خواستم برگردم و بروم که گفت: شوهرم دوست نداره زياد با کسي رفت و آمد کنم.
زل زدم به دستهايم عرق از کف دستهايم سر خورد و چکيد کف آشپزخانه.
گفتم : من خيلي وقته مي شناسمتون. يعني ...... از پنجره اتاقم مي بينمتون که مي آيد توي حمام و با پيراهنتون..........
يک دفعه برگشت طرفم و زل زد به جايي ميان سينه ام. دستهايش مي لرزيد.انگار زمين زير پايش خالي شده باشد لبه هاي کابينت را گرفت.
گفتم:به خدا نمي خواستم ناراحتت کنم. _ خودم هم مي دانستنم مزخرفترين جمله ممکنه را مي گويم_چهره اش سفيد شده بود و لبهايش مي لرزيد.خواستم بروم طرفش و دستهايش را توي دستهايم بگيرم. مي دانستم دستهايش الان سرد سرد است. کف دستهاي خودم داشت از گرما گر مي گرفت.نفسم بند آمده بود.سرم را انداختم پايين برگشتم که بروم.پاهايم را انگار از سرب ساخته بودند. زمين زير پايم کش مي آمد.
گفت: براتون چايي ريختم.
برگشتم.چايي را گذاشت روي ميز و نشست. با دستش تعارف کرد که بنشينم. سرش را بادستهايش گرفته بود و زل زده بود به چار خانه هاي روي ميز.نشستم.شکر را توي چايش ريخت و به هم زد.
_ ديگه چي ديدي؟
گفتم: همين،گاهي وقتها مي ياي روي به روي پنجره حمام و پيراهنتو در مياري و باد مي زني نمي دونم چي رو.
گفت: توي خونت مرد نداري؟
گفتم: نه. نفس راحتي کشيد.دستش را برد لاي موهايش و يک دسته را از لاي کش مو کشيد بيرون.کش را باز کرد و شقيقه هايش را فشرد.دستهايش را گذاشت روي چشمهايش و شانه هايش شروع کرد به لرزيدن.صداي هق هقش که بلند شد فکر کردم بايد بلند شوم وکاري کنم. حداقل شانه هايش را بمالم يا سرش را توي بغلم بگيرم.صدايش لحظه به لحظه اوج مي گرفت و کم کم شبيه زوزه هاي هيستريکي مي شد.هيچکاري نمي توانستم بکنم ، حرف تسلا بخشي هم يادم نمي آمد.خيلي وحشتناک است يک نفر بنشيند رو به روي آدم و از اين گريه هاي هيستريکي کند.طرف هم زل بزند به ليوان چايش که يک تفاله رويش شنا مي کند و فکر کند چرا همه چيز اين آشپزخانه انقدر سفيد است. دقيقا داشتم فکر مي کردم اين که آشپزخانه چرا انقدر تميز و سقيد است. ياد بيمارستان افتاده بودم.گريه اش همانطور که يک دفعه شروع شده بود يک دفعه هم بند آمد. نفهميدم اصلا چرا گريه کرد. خوب ديد زدن من که گريه نداشت. منتظر همه جور جوابي بودم الا اين.
بلند شد و گفت" بيا". رفت سمت سطلي که تويش برنج نگه مي داشت.درش را باز کرد و از لاي برنج ها قوطي سيگار را کشيد بيرون. رفت توي حمام. مثل آدمهاي گناهکاري که از خودشان شرمنده باشند سرم را انداخته بودم پايين ودنبالش مي رفتم.بزرگ بود. از آن خانه نمي شد فهميد که اينقدر بزرگ است.هميشه توي حمام ها شامپويي ، ليفي ، چيزي پيدا مي شود اما اين يکي خالي خالي بود. حتي کفش هم خاک نشسته بود. انگار مدتها از آن استفاده نکرده باشند.رفت روي دستشويي گوشه حمام نشست.سيگاري درآورد و روشن کرد. گفت: اين خونه دوتا حمام داره. از اين استفاده نمي کنيم.شوهرم دوستش نداره. مي گه اون يکي وان داره بهتره.به هر حال مردها هميشه دنبال يه جايي مي گردن که توش بخوابن.
پوزخندي روي لبش بود که وادارم کرد جاي ديگري را نگاه کنم.
گفتم:من ،فقط .... يعني خوب آدم کنجکاو مي شه.
شير آب وقتي خيلي بسته بماند بار اولي که بازش مي کني آب با فشار و گل مي زند بيرون دلم مي خواست شير هاي آب را باز کنم و ببينم بعد از اين همه مدت آب گل آلود مي زند بيرون يا نه؟.نشستم کنار ديوار و پاهايم را جمع کردم توي بغلم.دستش را تکيه گاه سرش کرده بود و با نگاه خاکستر هايي را دنبال ميکرد که مثل برف نصف شب آرام آرم روي کاشيها مي نشستند.
- دلم مي خواد يه چيزي داشته باشم که اون ندونه.
ته دلم مي گفت آدمي که يکهو مي زند به سرش و گريه و زاري راه مي اندازد، بعد من را مي آورد توي حمام تا سيگار کشيدنش را تماشا کنم. لابد برايش فرقي ندارد من دلم بخواهد همه چيز را بدانم يا نه. يک جور هايي کنجکاوي ام از بين رفته بود.گفتم:مي خواي برم.
انگار از خواب بيدار شده باشد يا يادش بيايد من هم آنجا هستم. سرش را بلند کرد.
_ گاهي وقتها همه چيز خيلي زود تر از اوني که فکرشو بکني تغيير مي کنه. اوايل فقط وقتهايي مي آمدم اينجا که خونه بود يا اينکه مهمان داشتيم. اما حالا انگار عادت کرده باشم فقط اينجاست که احساس امنيت مي کنم.
به امنيت فکر کردم واتاقم. اتاقم شبيه اين حمام بود؟
_اينو ديديش.
رفت سمتي که حفره اي دهانش را باز کرده بود و سوسکي سعي مي کرد خودش را بکشاند توي خميازه اش.
_ چهار ماهه که اينجاست حتي يه سانتم جاشو عوض نکرده. مدام سعي مي کنه خودشو از کاشي بکشه بالا.وفتي مي رسه بالا خودشو پرت مي کنه تا برگرده جاي اولش.
گفتم: ببين من هنوز نفهميدم يعني....... براي چي ........
احساس کردم دايره لغاتم چقدرمحدود شده.
_ مي دوني کل قضيه خيلي ساده است. پيراهنمو در ميارم و باد می زنم چون هر کاري کردم. حاضر نشد براي اينجا تهويه بزاره که دودو بکشه بيرون.
_ شوهرت اگه بفهمه چکار مي کنه؟
_ برام مهم نيست. فقط دلم مي خواد يه چيزي باشه که اون ندونه. مسخره است تمام اين مدت دلم مي خواست بهش خيانت کنم. مي دوني از هيچي بيشتر از زنايي که سيگار مي کشن بدش نمي ياد.
گفتم: من يه مردي رو مي شناسم که از هيچ نوع زني بدش نمي ياد.
شروع کرد به خنديدن.
_ فکر کردم دارم با اين کارم بهش خيانت مي کنم. اول خواستم خودمو بکشم. پشت سرمو که نگاه کردم ديدم هيچي ندارم.همه چيزمو دادم که به دستش بيارم. يه روز بيدار شدم و ديدم ديگه خودم نيستم.اما اونوقت هم بدجور به کسي که خودم نبود عادت کرده بودم.
گفتم: زخمو هرچي بکني دير تر خوب مي شه.
داشتم خودمو دلداري مي دادم. _ سر قبرمرده ها نبايد زياد رفت. گل و فاتحه و اين اداها بدتر يادشون مياره که مردن. اون وقت دم به ساعت ميان تو خوابت و زا براهت مي کنن.

_ يه شب رفتم کنار خيابون. خواستم اولين ماشيني که مي ايسته سوار بشم بعد ديدم جرات اينو هم ندارم.با مردي که همه چيزتو ازت مي گيره و بهت خيانت مي کنه چکار بايد کرد؟
_ بايد نشست جلوشو، سيگار کشيد.
پاهاي سوسک را گرفته بود و بلندش مي کرد.سوسک از پا آويزان شده بود وتوي هوا به چيزي چنگ مي زد.
_ يه شب که برگشت خونه. افتاد به پام. مست بود، گريه مي کرد و التماس که ببخشمش. بعد گفت خيانت کرده. از روز اول . همون موقع که منو شبيه اون چيزي مي کرد که مي خواست، با يه.........
سوسک را توي هوا ول کرد. سوسک توي هوا چرخيد و خورد روي کاشي ها. فکر کردم چقدر خوبه که سوسکها گردن ندارند.
گفتم: شرط مي بندم اگه اين شير آبو باز کنيم ازش آب لجن بزنه بيرون.
سوسک از کنار ديوار داشت مي آمد سمت من. موهايش را جمع کرد پشت سرش.
گفت: کم کم پيداش مي شه.هميشه ترسش اينه که منم بخوام بهش خيانت کنم.
در را که پشت سرم مي بست.دوباره توي چادر شبيه زني شده بودکه پلاستيک سيب زميني هايش را گره مي زند و صبح ها نان تازه مي خرد. قبل از اينکه در را پشت سرم ببندد گفت : ازاين به بعد يه لباس اضافه مي ذارم تو حموم.
کوچه سايه بود اما باد داغي مي وزيد.درختهاي کوچه را مدتها بود هرس نکرده بودند.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34361< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي